گفتار چهارم : بستر اجتماعی رویداد انقلاب (از منظر جامعه شناختی) غلامعباس توسلی

  گفتار چهارم : بستر اجتماعی رویداد انقلاب (از منظر جامعهشناختی) غلامعباس توسلی (1) * در خصوص جامعهشناسی ایران در دهههای اخیر ـ پیش از انقلاب ـ و نیروهای اجتماعی موجود در آن زمان، و آرایش و جهتگیری این نیروها و اصولا فرآیند تأثیرگذاری آنها بر رخداد ا




  گفتار چهارم : بستر اجتماعي رويداد انقلاب (از منظر جامعهشناختي)

غلامعباس توسلي (1)

* در خصوص جامعهشناسي ايران در دهههاي اخير ـ پيش از انقلاب ـ و نيروهاي اجتماعي موجود در آن زمان، و آرايش و جهتگيري اين نيروها و اصولا فرآيند تأثيرگذاري آنها بر رخداد انقلاب اسلامي چه نكاتي مورد نظر جناب عالي است؟

* در بحث از جامعه شناسي ايران، مهمترين نكتهاي كه ما ميتوانيم مطرح كنيم اين است كه ساختار جامعه ايران، تحت تأثير تحولات عصر جديد، تا حدودي از وضعيت جامعه سنتي گذر كرد و دچار يك سلسله تحولات و تغييرات شد. اين تغييرات كه كمابيش از دو قرن پيش شروع شده بود، از حدود 150 سال پيش اوج بيشتري گرفت و در مشروطيت تا حدودي شكل عمليتري به خود گرفت و چارچوب مشخصي پيدا كرد و به مرور، حركت و علاقهاي نسبت به آنچه در اصطلاح، مدرنيته ناميده ميشود پيدا شد. اگر بخواهم به زبان ديگري بيان كنم، ميتوانم عرض كنم كه تحولات يك قرن اخير ايران در كشاكشي كه از ابتداي عصر جديد بين سنت و تجدد به وجود آمده، شكل گرفته و سراسر تاريخ ايران، مانند ساير جوامع اسلامي و سنتي، درگير اين بحث شده است. بدين مضمون كه در جانب تجددگراها چنين تصور ميشد كه اگر در زندگي سنتي محبوس شويم از قافله تمدن و فرهنگ عقب ميافتيم و تحولات و تغييرات جهاني اعم از علمي ـ صنعتي و سياسي ـ اجتماعي به نحوي و با سرعتي پيش ميرود كه خواهناخواه، ما را به جامعهاي عقب افتاده از قافله تمدن بدل خواهد ساخت. از سوي ديگر، دغدغه سنتگراها نيز اين بود

ــــــــــــــــــــــــــــ

1. دكتراي جامعهشناسي، عضو هيأت علمي دانشگاه تهران.

[384]

كه مبادا سلطه فرهنگي غرب، بتدريج فرهنگ گذشته و سنتي ما را تحتالشعاع خود قرار دهد و آن را به حاشيه براند و از ارزش بيندازد. بنابراين، در عرصه واقعيت اجتماعي چنين برخوردي وجود داشته و اين كشاكش همواره محسوس بوده، بهگونهاي كه ساختار سنتي جامعه ايران اعم از ساختار جمعيتي، ساختار اجتماعي، ساختار اقتصادي و ساختار فرهنگي در تمام ابعاد، تحت تأثير مدرنيته قرار گرفته و در واقع، جامعه از هر سو به تكاپو و حركت افتاده; كه البته اين خود نعمتي است كه عاملي ما را به حركت وا دارد.

اما به لحاظ جمعيتي، ما تا حدود سه دهه پيش از اين، جمعيت كمابيش ساكني داشتيم كه تحولاتش بسيار كم و محدود بود و در واقع اگر از دوره صفويه به بعد، وضع جمعيت كشور را دنبال كنيم ميبينيم كه جمعيت ايران همواره بين ده تا پانزده ميليون نفر ـ به تعبير آن روز، بيست تا سي كرور ـ برآورد ميشد و حتي در دهه سي يعني در اولين سر شماري سراسري كه در ايران انجام گرفت، باز هم جمعيت ايران زير بيست ميليون نفر ـ دقيقاً هجده ميليون و هفتصد هزار نفر ـ است. شايد بتوان گفت كه بين دهه بيست تا سي، ميزان جمعيت مقداري از جاي اوليهاش كنده شده و از آن ده ـ پانزده ميليون، كمي بالا آمده بود. به عبارت ديگر، رشد جمعيت قبل از اين تاريخ شروع شده بود، به طوري كه وقتي در سال 1335 اولين سر شماري به عمل ميآيد، جمعيت به بيش از هجده ميليون و نزديك به نوزده ميليون نفر ميرسد. از آن به بعد نيز شاهد جهشهاي سريعي در جمعيت ايران هستيم; سال 45 رقم جمعيت به بيست و هفت ميليون ميرسد; يعني ظرف ده سال حدود هشت تا نه ميليون نفر بر جمعيت كشور افزوده ميشود. سال 1355 باز جمعيت به همين ترتيب افزايش قابل ملاحظهاي پيدا ميكند و به حدود سي و چهار ميليون ميرسد و در سال 1365 هم كه رقم آن به حدود پنجاه و هفت ميليون ميرسد. امروزه نيز صحبت شصت ميليون جمعيت است. يعني در ظرف سي سال ميتوانيم بگوييم جمعيت، دست كم، سه برابر شده كه اين تحول جمعيتي بسيار مهم بوده و در ساختار اقتصادي و اجتماعي و حتي در ساختار فرهنگي ما تحول ايجاد كرده است. در واقع، مدرنيته علاوه بر دستاوردهاي فكري و علمي، در بحث ياد شده رهاوردهاي بهداشتي هم داشته و در اثر تحولات بهداشتي ناشي از آن كه در دنيا رخ داده ـ مثل مبارزه با انواع بيماريها، بويژه بيماريهاي واگير ـ ميزان مرگ و مير به سرعت كاهش يافته، در حالي كه ميزان مواليد در چارچوب همان

[385]

زندگي سنتي ادامه پيدا كرده و در نتيجه، رشد جمعيت با سرعت رو به افزايش گذاشته است. حال آن كه چنين اتفاقي در كشورهاي اروپايي نيفتاده و بر عكس، در آنجا به موازات توسعه شهرنشيني و رشد اقتصادي و صنعتي، از رشد جمعيت بتدريج كاسته ميشود; يعني اگر مرگ و مير كاهش مييابد، به موازات آن مواليد هم كم ميشود و در نتيجه با رشد متعادلي سر و كار داريم. در هر حال، اين مسئله مهم و قابل توجهي است; چرا كه افزايش جمعيت، مسئله توليد را تحت تأثير قرار ميدهد، نيازها را به سرعت افزايش ميدهد، و شهرنشيني و مهاجرت را گسترش ميدهد. چنانكه در ايران ميبينيم به موازات رشد جمعيت، چند اتفاق مهم رخ ميدهد: نخست آن كه روستاها ديگر قادر نيستند اضافه جمعيت را در خود نگهدارند، و با آب و امكانات اندكي كه دارند، خود به خود اضافه جمعيت را به طرف شهرها سرازير ميكنند. از سوي ديگر، شهرها در حاشيه و حومه، به سرعت گسترش پيدا ميكنند و جمعيت متراكم ميشود. بعلاوه، در شهرها هم امكانات كار و سرمايهگذاري به حد كافي نيست و در نتيجه، آلونك نشيني و حاشيه نشيني و چيزهايي از اين قبيل در شهرهاي بزرگ به صورت يك معضل بروز ميكند كه خود، آسيبهاي اجتماعي ديگري را به دنبال دارد; از جمله اين كه، به هر حال يك جمعيت سنتي و روستايي، شهرنشين ميشوند و شهرها را احاطه ميكنند و خواهناخواه روابط درون شهر را دگرگون ميكنند، ترافيك مسئلهآفرين ميشود و.... بنابراين، جمعيت شهرنشين ايران كه تحت تأثير عوامل جديد جهان معاصر به سرعت افزايش پيدا ميكند، همه مسائل اجتماعي، توليد، مصرف، توزيع و همه ابعاد جامعه را زير تأثير خود قرار ميدهد.

در گذشته، حداكثر حدود سي درصد جمعيت را شهرنشينان تشكيل ميدادند و تا قبل از سال 1330 هفتاد درصد جمعيت در روستاها بودند و در واقع زندگي و رفتار سنتي، كشاورزي و روستايي داشتند. (در بررسي بخش اقتصادي خواهيم ديد كه تعادل اقتصادي، حاصل تعادل جمعيت و توزيع صحيح جمعيت در كل كشور است.) اما در سال 1365 ميبينيم كه نسبت جمعيت شهر و روستا درست معكوس ميشود و حدود 65 درصد جمعيت در شهرها و كمتر از چهل درصد در روستاها زندگي ميكنند. اين تراكم جمعيت در شهر، تحولاتي در طبقات اجتماعي به وجود آورده، قشرهاي اجتماعي را جابجا ميكند و طبقه متوسط پايين را در شهرها متمركز ميكند. در نتيجه، تركيب اجتماعي شهرها هم به كلي برهم ميخورد.

[386]

از سوي ديگر، همان گونه كه گفته شد، در گذشته جمعيت شهر و جمعيت روستا نسبتاً متعادل بود; و اين تعادل، همراه با رشد محدود جمعيت، نوعي خودكفايي را به لحاظ اقتصادي به وجود آورده بود. در حقيقت، مجموعه عظيم جمعيت ايران در روستا زندگي ميكرد و آنها كه به صورت عشايري و يا در شهر زندگي ميكردند، تركيبي متعادل به خود گرفته بودند. در اين تركيب هر كدام از بخشهاي جمعيت، كار ويژه خود را بخوبي انجام ميداد; توليدات عشاير براي كل جامعه كافي بود; نيازهاي غذايي را بخش كشاورزي تأمين ميكرد; و اين محصولات براي كل جمعيت كافي بود. (حتي در سالهاي بعد از انقلاب مشروطه بسياري از اين محصولات صادر ميشد.) شهرنشينها هم، چه بهصورت صنعتگر و چه بهصورت كارگر، در كارخانههاي جديدي كه ايجاد شده بود، كمابيش مشغول توليد بودند و تأمين بخشي از نيازهاي اقتصادي كشور را عهدهدار بودند. عامل ديگري هم بود و آن اين كه مصرف، افزايش چنداني پيدا نكرده و حالت عادي داشت; الگوي مصرف براي اكثريت جامعه در سطح سنتي و حداقل، شكل گرفته بود. اما بعد از مرداد 32 جامعه عمداً به طرف مصرفزدگي و واردات شديد اقلام خارجي و تجمل خواهي پيش رانده شد; كه اين البته نكته ديگري است.

در هر حال ما تركيب جمعيتياي داشتيم كه پاسخگوي نيازهاي آن عصر و زمان بود و بين بخشهاي مختلف آن تعادل و هماهنگي وجود داشت و هر بخش از جمعيت كاركرد خاص خود را انجام ميداد و ساختار جمعيت نيز، چه به لحاظ جمعيتي و چه به لحاظ اقتصادي و فرهنگي، از نوعي هماهنگي و انسجام برخوردار بود. البته جامعه راكد بود; يعني پويايي و تحرك وجود نداشت. ولي در عين ركود، نوعي هماهنگي و همنوايي بين بخشهاي مختلف وجود داشت. اما با تغييرات عصر جديد و وارد شدن عنصر مدرنيته در جامعه و تحولاتي كه در پي آن به وجود آمد، اين جمعيت تكان خورد و تغييراتي كه در گذشته سابقه نداشت به وجود آمد; اين تغييرات، هم در انديشهها بود، هم در سبك و شيوه زندگي و هم در زمينههاي اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي. اين گونه تحولات و تغييرات در دوره بعد از مشروطيت و در دوره رضاشاه تعمداً تشويق ميشد و به عبارت ديگر، نوعي تغيير و تحول برنامهريزي شده در جهت مدرنيزه شدن، كه بخشي از فرهنگ جامعه را نيز در بر ميگرفت، دنبال ميشد.

* در واقع، مواجهه با دنياي غرب و تعامل با نهادهاي برخاسته از تمدن غربي در دوره قبل از مشروطه، سرآغاز بسياري از تحولات اجتماعي معاصر ما گرديد..

[387]

* البته افكار و آراء و عقايد جديد، قبل از مشروطه مطرح بود و شايد بتوانم بگويم از اواسط قرن نوزدهم خيلي از تحولات و تغييرات در جامعه رخ داده بود و خيلي از سنتها متزلزل شده بود و مردم نسبت به يك سلسله مسائل جديد مانند تحصيلات جديد، بهداشت، برق، آب، اتومبيل، سينما، مسافرت به خارج از كشور و چيزهايي از اين قبيل حساس شده بودند; چنانكه فرستادن دانشجو به خارج از كشور صورت عملي به خود گرفته بود. همه اينها در واقع به نحوي جامعه را تكان داده بود. برخي افكار و رفتارها البته زودتر از اين هم شروع شد; از دوره عباسميرزا و اوايل سلطنت فتحعلي شاه، كه ايران در جنگ ايران و روس شكست خورد، اين فكر پيدا شد كه نارسايي وجود دارد و در برابر اسلحه خارجي نميتوان به طور جدي مقاومت كرد، بلكه بايد افرادي را جهت آشنايي با نظام جديد به خارج فرستاد و مستشاراني را جهت آموزش و انتقال نظام گمرك و ماليات و بانكداري و... استخدام نمود.

در برابر هجوم اقتصادي و فرهنگياي كه غرب، اعم از انگليس، روس و ديگران، به ايران وارد كرد ايرانيها هم بعضاً اين آمادگي را پيدا كردند كه به اخذ تمدن غرب بپردازند. با تحولات و تغييراتي كه پيدا شد خود به خود مردم احساس كردند كه امكانات جامعه سنتي جوابگوي نيازهاي جديد جامعه نيست، بنابراين به استقبال تغييرات رفتند.

تغيير و تحول در نظام شهرنشيني، خيابانكشي، بهداشت و...، همه از مزايايي بود كه قبلا وجود نداشت و كسي هم به فكرش نبود. در واقع، جوامع اسلامي به طور كلي از قرن هشتم و نهم هجري رو به ركود ميروند و آن پويايي قرن سوم و چهارم و پنجم را از دست ميدهند و كمكم به جوامعي بيتحرك و خالي از عوامل و عناصري كه آنها را از درون تغيير دهد، تبديل ميشوند و ساكت و صامت باقي ميمانند. و در حقيقت يك حالت محلي ابتدايي پيدا ميكنند. در ايران نيز يك عده از سران ايلات در محلات به جان هم ميافتند و مردم را هم به دنبال خود ميكشانند. مقررات قانوني جامعه مدني و حتي اسلام در معناي واقعي خودش حاكم نيست و بيشتر زور در جامعه حاكم است. براي مثال، از دوره صفويه تا قاجاريه، دائماً سران عشاير به جان هم ميافتند و مردم را هم قتل عام كرده، از بين ميبرند.

حال چگونه ميتوان گفت آن جامعه سنتي، در همان ابعاد و وضعيت خود، صددرصد مطلوب بوده و تا ابد بايد در همان شكل باقي بماند تا ما رستگار شويم. البته اگر ما روشنفكر پيشرو ميداشتيم و چنانچه در همان قشر سنتي افرادي يافت ميشدند كه بتوانند اين تحولات را درك كرده، به استقبال آنها بروند و با حفظ فرهنگ اصيل

[388]

اسلامي، آن تحولات را در معناي مثبتش پذيرا شوند، اين ميتوانست به ما كمك كند كه از استقلال نسبي بيشتري در جهات فرهنگي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي برخوردار شويم. ولي چون چنين وضعي پديد نيامد، جامعه سنتي در حقيقت پردهاي روي خود كشيد و خود را از حركت كلي جهاني جدا كرد و به نوعي، نفي و طرد مدرنيته را در پيش گرفت و در نتيجه از هر نوع نوآوري و تحركي بازماند و عوامل و شعارهاي عصر جديد به دست كساني افتاد كه صددرصد مخالف جامعه سنتي بودند. همه اينها هم ناشي از نگرانيهايي بود كه وجود داشت. پيشرفتهاي عصر جديد چيز سادهاي نيست، بلكه پيشرفتهايي علمي و فني است كه تحولات سياسي و اقتصادي به دنبال دارد. روز به روز، وسايل جديد، ابزارهاي تازه، اسلحه، ماشينآلات، تانك، هواپيما، توپ و... توليد ميشود و اين امر چيزي نيست كه بتوان در مقابلش مقاومت كرد. چنانكه در دوره معيني، استعمار توانست با همين وسايل و ابزارها، بسياري از كشورهاي آفريقا، امريكاي لاتين، آسيا و كشورهاي اسلامي را تسخير و اداره كند; اندونزي مسلمان به دست هلند افتاد; هنگكنگ، هندوچين و هندوستان به دست انگليسها افتاد; مصر و خاورميانه، در عين عقبافتادگي و جهل، زير سلطه خارجيها قرار گرفت و همه چيز بر آنها تحميل شد. و همه اين كشورها اعم از مسلمان و غيرمسلمان تحت سلطه استعمار قرار گرفتند.

بنابراين، اين تغيير و تحولات امر مهمي بوده كه ما بايد آن را به موقع درك ميكرديم و در برابرش واكنش نشان ميداديم و با آن هماهنگ ميشديم، تا عقب نيفتيم و در نتيجه ديگران بر ما مستولي نشوند. كشوري مثل ژاپن در همان دوره و همزمان با ايران دانشجو به خارج فرستاد. آنها از ما خيلي عقب افتادهتر بودند يا حداكثر در حد ما بودند، اما خودآگاهانه و جدي با عصر جديد روبهرو شدند و بهتدريج توانستند تمدن جديد را تسخير كنند و علم و صنعت را در اختيار گيرند و راه را براي خود هموار كنند. به عبارت ديگر، ضمن حفظ سنتها توانستند صنعت، علم، آموزش، سواد و مظاهر مثبت تمدن غرب را بگيرند، ولي ما ايرانيها در گردونهاي افتاديم كه دائماً با مشكلات عديدهاي روبهرو شديم و هر دو قدم كه پيش رفتيم دو قدم به عقب برگشتيم و در نتيجه، در حالي كه ما هم دانشجو به خارج فرستاديم و امكانات بهتر و بيشتري هم داشتيم، از موقعيت جغرافيايي خوبي برخوردار بوديم، به اروپا نزديكتر بوديم، و فرهنگ و تمدني غني و قديمي داشتيم، آنچنان كه بايد و

[389]

شايد زمامداران و روشنفكران و صاحبنظران نتوانستند واقعاً به اين روابط شكل سالمي بدهند، و جامعه را در جهتي صحيح و برخوردار از اجماع و خودآگاهي به حركت در آورند تا بتواند به موقع عناصر ضروري تمدن جديد را براي رشد دروني خود، به لحاظ رشد علمي و رشد دانشگاهها و رشد صنعتي و...، فراهم كند و قادر به پاسخگويي به مسائل و مشكلات حادّ عصر جديد گردد.

درنتيجه ميبينيم كه عليرغم تمام امكاناتي كه وجود داشته، باز هم وابستگي افزايش پيدا كرده و وابستگي اقتصادي، فني، توليدي، مالي و جز آن بيش از پيش شده و اين خيلي عجيب است كه جامعهاي درآمد هنگفتي داشته باشد و در ظرف سيسال بيش از 250 ميليارد دلار از فروش نفت تحصيل درآمد كند، ولي نتواند وضعيت خود را عوض كند و سر جاي اولش باقي بماند.

از اين رو، جامعه ما هميشه با اين سؤال مواجه بوده كه چرا ما از ساير كشورها عقب افتادهايم و علت اين عقب افتادگي چيست؟ عدهاي هم خواهناخواه تلقين ميكردند كه زندگي سنتي و دين و آيينهاي مذهبي عامل واپسماندگي است و اسلام باعث شده كه جامعه شما از ديگر جوامع عقب بيفتد و نتواند به پيش برود; در دوره سيد جمالالدين اسدآبادي آنگاه كه او در پاريس بود، ارنست رنان، يكي از فيلسوفان معروف فرانسوي، سخنراني شديداللحني عليه اسلام ايراد ميكند و اسلام را با علم و با پيشرفت مخالف شمرده، آن را اساساً طرفدار تعصبات و نيز گذشتهگرا و كهنهپرست معرفي ميكند. سيد جواب خاصي را طي نامهاي، كه بعداً منتشر شد، نوشت و در همان موقع برايش فرستاد و ضمن آن اظهار داشت: شما نبايد مسلمانها را با اسلام اشتباه كنيد; اصول اسلامي غير از آن چيزي است كه از مسلمانها مشاهده ميشود.

واقعيت اين بود كه آنها عليه اسلام تبليغ ميكردند و در ضديت با دين اسلام به عنوان ديني كه، به اصطلاح، تحرك درش نيست و مسلمانان به واسطه آن دچار عقبافتادگي شدهاند، سخن ميگفتند و اين امر حالت عقدهگونهاي در جوامع اسلامي ايجاد كرده بود. بتدريج عقده خود كمبيني پديدار شد و مسلمانها تا حدودي خودشان را در برابر تمدن و فرهنگ غرب باختند و بدينسان متأسفانه بسياري از كشورهاي اسلامي عملا تسليم استعمار شدند.

* در واقع بحران هويت به عنوان پديدهاي فرهنگي و اجتماعي فراگير شد!.

* بحران هويت پيدا شد و گذشتهها به فراموشي سپرده شد و جامعه موجود در

[390]

حقيقت حالت بيتفاوتي و حتي دوگانگي پيدا كرد; اين دوگانگي فكري و شخصيتي در حقيقت به نفع جامعه اسلامي نبود، چرا كه يكي ما را به طرف گذشته و به سوي سنت سوق ميداد و ديگري ما را به طرف تمدن و تجدد و انديشههاي نو ميكشاند. اين تحولات، قشرها را نيز از هم جدا كرد و در حقيقت بين بخشهاي مختلف كه اركان جامعه واحدي بودند فاصله انداخت و در نتيجه، توده مردم و بخش سنتي جامعه نتوانست بهخوبي از دستاوردهاي علمي جديد و جريانهاي روشنفكري و تحركات اجتماعي استفاده كند و جامعه روشنفكري هم نتوانست بدرستي حرف خود را با توده مردم بزند و در آنها نفوذ كند. در نتيجه، دو بخش جامعه از يكديگر جدا ماند و حرف يكديگر را نفهميد و حرف هيچ كدام به جايي نرسيد و زمان گذشت. تنها موردي كه تا حدودي ميان جامعه سنتي و قشر متجدد توافق ايجاد شد، در انقلاب مشروطيت بود كه تا حدود زيادي نيز پيش رفتند و روي ضديت با استبداد و نوشتن قانون اساسي همرأي شدند و حكومت استبدادي را نفي كردند و انتخابات، تفكيك قوا و دخالت مردم را به دست آوردند; چنانكه افرادي چون مدرس در اين راه جانفشاني كردند، ولي پس از مدتي دوباره جدايي و دوري پيش آمد. به نظر من اين درس بزرگي است كه در هر دوره كه روشنفكرها و قشرهاي سنتي توانستند تا حدي هماهنگ شوند و همديگر را بفهمند و هم جهت شوند، جامعه هم توانست به پيش برود و تغيير و تحولي در فرهنگ ايجاد بشود و ارزشها تغيير و اعتلا پيدا كند; و هرگاه كه ميان اين دو قشر تفاهم و توافق و همسويي ايجاد نشد، بزرگترين ضربه بر پيكر جامعه وارد شد و مستبدان و ضددينها گوي سبقت را ربودند. من فكر ميكنم هم در نهضت مشروطيت و هم در نهضت ملي شدن صنعت نفت و هم در انقلاب اسلامي، در حدي كه اين اقشار توانستند پيام خود را به يكديگر برسانند و درك مشتركي از مسائل پيدا كنند و به هم نزديك شوند، جريان حركت و تحولات نيز سمت و سويي مثبت گرفت و تغييرات اساسي در جامعه پديدار شد (همچون ابتداي مشروطيت، ابتداي ملي شدن نفت و آغاز انقلاب اسلامي) و هر جا كه اين اقشار نتوانستند يكديگر را درك كنند و يا احياناً به مخالفت و دشمني و انگ زدن و سركوب و نفي هم پرداختند، بزرگترين ضرر متوجه جامعه و فرهنگ شد; كودتاي 28مرداد وقتي به وقوع ميپيوندد كه، با ترفندهايي، روحانيت و روشنفكران ملي از هم جدا ميشوند; در ساير موارد نيز همين طور است. امروز هم همين حكم صادق است; اگر بخواهيم جامعه نجات پيدا كند و از گرفتاريها و بنبستها خارج شود، بايد به اين

[391]

نكته توجه داشته باشيم كه جامعه نميتواند تنها با يك بال حركت كند. ما يك وجدان مذهبي و اعتقادي داريم، و يك علم و تكنيك و تفكر و انديشه، كه اين دو با هم جامعه را به پيش ميبرند و در حركت خود، روشن بينانه جلو ميروند. اگر اينها با هم كار نكنند و همديگر را حفظ نكنند و برعكس، يكديگر را نفي كنند به نظر من بزرگترين ضربه به جامعه وارد خواهد شد.

* بر اين اساس، ميتوان گفت كه جنابعالي رخداد و يا پيروزي انقلاب اسلامي را نيز در سايه همين جريان همگرايي و همباوري علمگرايان و دينباوران بررسي ميكنيد.

* ريشه انقلاب اسلامي، روشنبيني و وحدتي بود كه در اقشار مختلف جامعه به وجود آمد و مخصوصاً بين دو قشر روشنفكران دانشگاهي و روشنفكران حوزوي هماهنگي و توافق حاصل شد. در سي سال اخير، قشري به نام روشنفكر مذهبي در دانشگاهها شكل گرفت و گسترش يافت. اين قشر روشنفكر مذهبي، كه ابتدا تعدادشان معدود و انگشت شمار بود، توانست در برابر اقشار ضد سنت و ضد فرهنگ اسلامي بايستد و ايدئولوژيهاي غربي را نفي كند. اين روشنفكران مذهبي توانستند جرياني را در سراسر مملكت به وجود آورند كه در پرتو آن، ارزشهاي اسلامي وارد دانشگاهها و ذهن دانشجويان شود و وجدان مذهبي بتدريج از طريق همين جريان تقويت شده و اوج گيرد كه سرانجام به دنبال آن انقلاب اسلامي در جامعه شكل گرفت. واقعاً پيشگام اين حركات همگرايانه، دانشجويان و اساتيد مبرز دانشگاهها بودند. در دانشگاهها دانشجويان مذهبي حول محور شخصيتهايي مثل مرحوم مهندس بازرگان، مرحوم مطهري، مرحوم مفتح، و مرحوم دكتر شريعتي گرد آمدند و حركتي را به وجود آوردند كه موج آن به خارج از كشور نيز كشيده شد.

نقش مرحوم دكتر شريعتي، همين نزديك كردن قشر مذهبي به روشنفكران و پيوند دادن جريان اصلي روشنفكري به حركت تحولگرا بود; حركتي كه مترقي، ضداستبدادي، ضد استعماري، عدالت خواه و همراه با ايدههاي جديد بود و در عين حال، سرچشمههاي دروني آن خودباوري و ايمان مذهبي بود كه در بازگشت به خويش تجلي مييافت، نه اينها را از ايدئولوژيهاي بيگانه گرفته باشد. به اين ترتيب بود كه انقلاب اسلامي با موفقيت به وقوع پيوست. در واقع اگر نگاه كنيد، به دنبال كودتاي 28مرداد سال 32 مذهبيها پيشگام مقاومت در برابر بازگشت خارجيها (كنسرسيوم نفت) شدند و نهضت مقاومت ملي را تشكيل دادند و ميبينيم كه براي اولين بار، نهضت آزادي به عنوان يك حزب متكي بر ايدئولوژي اسلامي با

[392]

مشاركت مرحوم آيتالله طالقاني و مهندس بازرگان و دكتر سحابي در سال چهل به عنوان يك حزب مذهبي شكل ميگيرد. و اين تبلور اتحاد سياسي ـ مذهبي است.

نظام حزبيِ عقلايي كه در عين حال تكيه بر مذهب دارد در دنيا كم نظير است; ضمن اين كه در تمام فعاليتهاي روشنفكران مذهبي صداقت و فداكاري وجود دارد. بنابراين ميبينيم از آن دوره به بعد حركتي به وجود ميآيد كه منجر به تشكيل و توسعه انجمنهاي اسلامي دانشجويان، مهندسان، پزشكان و معلمان در درون و بيرون دانشگاهها ميشود و به طور دستهجمعي كتاب بحثي درباره مرجعيت و روحانيت نوشته ميشود. و بعد بر اثر همين مبارزات و پافشاريها، غالب روشنفكران مذهبي محاكمه و روانه زندان ميشوند; چنانكه در اين زمان مرحوم آيتالله طالقاني و مهندس بازرگان در زندان به سر ميبرند. در مرحله بعد، دكترشريعتي نقش مهمي در ورود مذهب به دانشگاهها و ميان دانشجويان ايفا ميكند و حركت ايدئولوژيك اسلامي را بين جوانان ايجاد ميكند. در دورهاي كه امام در تبعيد به سر ميبرند، از سال 45 و 46 به يكباره با جرياني انقلابي مواجه ميشويم كه طي آن، تا سالهاي 50، 51، 52 تا 56 رشد مذهب و عقايد انقلابي ـ مذهبي در جامعه شكل ميگيرد و در سال 56 و 57 اين جريان از دانشگاه به كل جامعه تسرّي مييابد. در همان سالها اين جريان انديشه مذهبي، بين دانشجويان خارج از كشور نيز شكل ميگيرد. ما در سال 1345 با مرحوم شريعتي در فرانسه بوديم و به دنبال چند تن دانشجوي مسلمان ميگشتيم كه يك انجمن اسلامي تشكيل بدهيم; در فرانسه و آلمان و آمريكا، به زحمت بچه مسلمانهاي ايراني علاقهمند به تشكيل انجمن اسلامي پيدا ميشدند، در حالي كه هر چه بخواهيد ماركسيست و ضد مذهب بود; ولي در دهه پنجاه، در هر شهري از شهرهاي اروپا و امريكا چند صد نفر دانشجوي مسلمان، انجمنهاي اسلامي را شكل ميدادند. اين امر در اثر حركتي بود كه در اين دوره بين جوانان خارج از كشور، به تبع حركت داخل كشور پيدا شد; اين حركت حاصل تلاش همان قشر روشنفكر مذهبي بود كه بذر روشنفكري ديني را كاشت و روشنفكر ديني از آن شكل گرفت و بعد در تمام جريانهايي كه در داخل ايران، در دانشگاهها، و در خارج از كشور پيش آمد ايفاي نقش نمود. به هر حال، من فكر ميكنم جريان انقلاب اسلامي ريشه در برگشت به هويت اسلامي در معناي صحيح آن دارد; به نحوي كه با نگرش روبهجلو و روشنفكرانه و عقلايي همراه است كه، در عين تقويت عقايد ديني، تحولات جامعه را از نظر دور نداشته است.

[393]

* بنابراين، انقلاب اسلامي از جنبشهايي كه به گذشته، به طور خالص و صرف مينگرند، و نوعي سلفيگري قشري و ظاهري را برميگزينند، بدون آن كه ناظر به واقعيتهاي دنياي جديد و حل مشكلات و مسائل عصري باشند، فاصله ميگيرد..

* سلفيگري دردي را دوا نميكند. سلفيگري و حذف جريان روشنفكري مذهبي، ما را در چارچوب گذشته محدود ميسازد، به گونهاي كه نميتوانيم پاسخ نيازها و تحولات و تغييرات جهان امروز را بدهيم و در نتيجه، هر چند ممكن است به زحمت بتوانيم خودمان را حفظ كنيم، ولي در سطح جهاني نميتوانيم پاسخگوي مسائل عمده باشيم. بنابراين صرف اين كه ما بگوييم بازگشت به مذهب...، كافي نيست; بايد مذهب را در جريان صحيح هدايت كرد تا بتواند جامعهاي پويا و هدايتگر بسازد. وجدان مذهبي نه در جهت يك مذهبِ صرفاً آبا و اجدادي و سنتي و گذشتهگرا، بلكه در جهت مذهبي عالمانه و آگاهانه كه در هر شرايطي بتواند خود را در برابر هجومهاي مختلف، اعم از هجوم سياسي و هجوم فرهنگي و هجوم نظامي، كاملا حفظ كند، مفيد فايده و مشكلگشا خواهد بود. اگر ما بيش از حد به نوعي از مذهب كه صرفاً احساسي و اعتقادي است تكيه كنيم، مذهبي كه صرفاً از احساسات بهرهبرداري ميكند و خلاصه مذهب عوام الناس است، ممكن است در كوتاه مدت پيشرفتهايي داشته باشيم، اما در درازمدت نخواهيم توانست در دنياي امروز مسائل و مشكلات غامض اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي را حل كنيم.

هر انقلابي در هر حال، دو نوع ريشه دارد: يك ريشه روشنفكري و عقلايي، و يك ريشه احساسي و به اصطلاح، وجدان جمعي; وقتي اين دو با هم تركيب شوند آن انقلاب در ابعاد مختلف موفق ميشود. حال، اگر انقلاب در مسير احساس صرف نيفتد و بتواند آن وجه عقلايي خود را حفظ كند اميد ميرود كه چنين انقلابي بتواند جهت صحيحي پيدا كند و جامعه را نجات دهد. ولي اگر در مسيري افتاد كه منطق صحيح را كنار گذاشت و فقط به احساسات تكيه كرد، خود به خود، ثمره زيادي از آن عايد نخواهد شد. بنابراين، تحولاتي كه از لحاظ فكري، اجتماعي و اقتصادي رخ ميدهد نياز به هماهنگي، مشاركت و دخالت اقشار مختلف جامعه دارد، بخصوص انديشه و تفكر صاحبنظران جامعه را نبايد ناديده گرفت; چرا كه ما از خلال اين دنياي پر آشوب امروز بايد راه صحيح را پيدا كنيم. وقتي در انقلاب اسلامي شعار استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي داده ميشد، اين شعار پشتوانه تاريخي وسيعي داشت و حركت ديني ـ سياسي پختهاي پشت سر آن بود. اگر ما ميخواستيم صرفاً به

[394]

اسلام سنتي تكيه كنيم، بحث آزادي شايد چندان مطرح نميشد. ما ميبينيم شعار بلند تمام مسلمانها كلمه آزادي است و اين چيزي است كه آگاهي بخش است و افراد را جلو ميبرد; ولي اگر ما از روز اول ميخواستيم به جاي اين شعار، يك حكومت اسلامي سنتي گذشتهگرا را مطرح سازيم، گمان نميكنم افراد زيادي به دنبال ما ميآمدند. خلاصه، جريان اصلي روشنفكري مذهبي، در واقع، از سيد جمالالدين اسدآبادي شروع ميشود; او ضمن اين كه جريان بازگشت به اسلامِ ناب را مطرح ميكند، از ملّيت نيز دفاع ميكند، از آزادي و رهايي از چنگ استعمار نيز دفاع ميكند، ضد استبداد است و به استعمار ميتازد; و همين جريان است كه تا عصر جديد و تا دانشگاههاي جديد پيش ميآيد. بنابراين نبايد نقش دانشگاهها را دست كم گرفت و نبايد روشنفكران را در حاشيه جامعه اسلامي قرار داد، بلكه بايد آنها را تقويت كرد. در يك جامعه وسيع شصت ميليوني كه اكثرش هم بيسواد هستند و يك احساس مذهبي صرف دارند، اگر روشنفكران مذهبي جايي نداشته باشند نميتوان كاري انجام داد. كسي نميگويد كه احساسات لازم نيست، ولي امروزه راهبري جامعه ما واقعاً به چه چيز لازم و ضرورياي نيازمند است. در شرايط فعلي آيا كافي است كه ما فقط به تحريك احساسات بپردازيم، يا واقعاً اسلام و مذهب و ايمان و اعتقادات ما بايد مطابق عقل و منطق و استدلال پيش برود.

* با مقدماتي كه فرموديد، پديده انقلاب به معناي عام و انقلاب اسلامي به معناي خاص را از نگاه ويژه جامعهشناختي، چگونه تعريف ميكنيد و با كدام مؤلفهها توضيح ميدهيد؟.

* شما كه خود با تمام وجود در انقلاب شركت داشته، قدم به قدم به همراه تمامي مردم مسلمان سير حركت انقلابي ايران را دنبال كردهايد، حتماً به چشم خود تظاهرات چند ميليون نفري را كه از برابر تانكها و توپها و مسلسلها، مغرورانه و بيمهابا عبور ميكردند شاهد بودهايد، با گوش خود شعارهاي غرورآفرين آزاديخواهي و اسلامطلبي و غرش مسلسلها را شنيدهايد و با زبان خود بارها شعار الله اكبر و نابودي استبداد و استعمار را فرياد كردهايد و با پاي خود دهها كيلومتر راه را براي رسيدن به فضاي آزادي طي كردهايد و با دست خود هزاران شعار بر در و ديوار كوي و برزن نوشته و هزاران اعلاميه را در شرايط خفقان، آشكار و نهان، پخش كردهايد. براي شما، نسلي كه خود عامل انقلاب بودهايد، چگونه ميتوان انقلاب را تعريف كرد؟ اين كار هم بسيار ساده و هم بسيار دشوار است; يعني كوششي سهل و ممتنع است. زيرا ميخواهد يك حركت خودجوش و خودمدارانه را نه از بيرون، كه از درون بازسازي

[395]

و بازشناسي كند و براي اين كار بايد شاهد و مشهود و عامل و معمول يكي شوند. در هر حال به طور خلاصه، انقلاب در مفهوم وسيع و همه جانبه خود به دگرگونيهاي عميق اجتماعي، سياسي و فرهنگي و زيرورو شدن تركيب جامعه و جابهجايي قشرهاي اجتماعي اطلاق ميشود. بنابراين، دگرگوني انقلابي حالت رفورم يا اصلاح جزئي ندارد، بلكه تغيير بنياديِ شديد و پرتلاطمي است كه در روابط و مناسبات اجتماعي، در فرهنگ و نظام ارزشهاي جامعه، و در مناسبات اقتصادي و رابطه قشرها و طبقات جامعه حاصل ميشود. در هر انقلابي معمولا ايدئولوژي نوي جانشين ايدئولوژي حاكم بر جامعه قبل از انقلاب ميشود و تا اعماق قشرهاي جامعه نفوذ ميكند. انقلاب در عين حال، تغيير و تحولي دروني در روحيه و رفتار انساني ايجاد ميكند و افراد جامعه را در جهت حركت تكاملي و پيشرفت خصايل انسانياي كه قدرت حاكم قبل از انقلاب، مانع رشد آنها شده بود سوق ميدهد. از لحاظ فردي، نفي وابستگيها و پشت پا زدن به زندگي مصرفي و ايجاد روحيه فداكاري و ايثار و از خودگذشتگي و حتي شهادت كه در اكثريت افراد جامعه، قبل و در حين انقلاب ظهور و بروز ميكند، چنين دگرگوني و تغيير روحياي را تسهيل ميكند.

در معني خاصِ انقلاب نيز، آرمان انقلاب اسلامي ايران رسيدن به اسلام خالص و نخستين و راستين و تحقق بخشيدن به ايدئولوژي عدالتخواهانه و انسانياي است كه توده مستضعف ما در طول هزار و چهارصد سال، بدون آن كه بتواند از لحاظ اجتماعي و سياسي آن را تحقق دهد، در قلب و روح خود از گزند حوادث محفوظ نگهداشته است. بعضي از خصوصيات بارز انقلاب اسلامي را به طور خلاصه به شرح زير ميتوان ياد كرد:

يكم: بنيانهاي فكري و تاريخي انقلاب اسلامي ايران; هر انقلابي متكي به بنيانهاي فكرياي است كه به صورت قدرت محّرك و نيروي دروني آن انقلاب عمل ميكند; اين نيروي ذهني در جامعههاي ابتدايي به شكلاسطوره، و در جامعههاي جديد به صورت ايدئولوژي، و در جامعه اسلامي ما به صورت نيروي اعتقادي و نظام فكر توحيدي متجلي ميشود. فكر انقلابي نه تنها در مباني اسلام راستين اساس حركت اجتماعي بوده، بلكه در طول تاريخ اسلام و بويژه در تشيع علوي، جامعه را به قشر حاكم و مسلط و قدرت طلب از يكسو، و توده عظيم مردم كه به استضعاف كشيده شده از سوي ديگر، تقسيم كرده است. در نتيجه تنها نشانههاي حركت مستضعفان در مخالفت و مقاومت در برابر طاغيان تاريخ، قبول زحمت و مقاومت و پذيرفتن

[396]

شكنجه و زندان و بالاخره شهادت و پيروي از ائمه راستين امت تجلي كرده است.

انقلاب اسلامي ايران نيز به همت پيشگامان و صاحبان فكر كه با قلم و بيان و حتي خون خود، نظام فكر نجات بخش اسلامي را در ارتباط با تاريخ اين شهادتها از يكسو و ايدئولوژي ناب اسلام راستين از سوي ديگر، مستقيماً با مسائل و مشكلات عصر ما درگير ساخت و راه نجات امت مسلمان را در طغيان عليه نظام طاغوتي و بازگشت به فرهنگ خودي جستجو كرد، جهان اسلام را كه از آغاز نفوذ استعمار از هم گسيخته و دچار تشتت و پراكندگي شده بود، بار ديگر مركز ثقل فكر انقلابي در جهان قرار داد و رفع تسلط استعمار بر جامعههاي اسلامي و بيداري و خودآگاهي امت اسلام را تسريع كرد.

در تاريخ جنبش نوين حركت اسلامي در يك قرن اخير، به نام بزرگاني چون سيدجمالالديناسدآبادي، محمد عبده، اقبال لاهوري، ميرزا حسن شيرازي، سيد حسن مدرس و بزرگان نهضت مشروطيت، نظير نائيني و طباطبائي و بهبهاني، برميخوريم كه فكر مبارزه با استبداد را در زير فشار مبارزه با استعمار به مردم آموختند و براي به حركت در آوردن توده مردم در جوامع اسلامي از نيروي نجات بخش مذهب مدد گرفتند و دين را، كه در اروپا افيون جامعه تعريف شده بود، انگيزه فكر و عمل انقلابي قرار دادند و آن قدر كوشيدند و نوشتند و گفتند و روشنگري كردند تا بالاخره انقلاب اسلامي ايران در نخستين مرحله خود نيرومندانه به ثمر رسيد.

نهضت مشروطيت به جنبش مردم در واقعه مسجد گوهرشاد ارتباط و اتصال پيدا كرد و اين هردو، پيش درآمد درگيري مستقيم با استعمار انگليس در نهضت ملي شدن صنعت نفت گرديدند (1322 ـ 1329). در برابر حمله مجدد استعمار و تسلط نظام طاغوتي شاهنشاهي از كودتاي 28 مرداد سال 32 به بعد، فكر تدوين نظام فكر توحيدي و تكيه بر تودههاي مردم و پشت كردن به ايدئولوژي شرق و غرب هر روز قوت بيشتري گرفت و در عمل به قيام پانزدهم خرداد سال 42 به زعامت و رهبري امام خميني منجر شد. سركوب شديد اين نهضت فكري و مردمي (كشتار بيرحمانه 15 خرداد كه بنا به قولي 15 هزار نفر در آن شهيد شدند و به تبعيد امام منجر شد) موجب رشد نهضت و نضج گرفتن و افزايش كيفيت آن گرديد و انديشه جهاد و شهادت قوت يافت. اين شيوه تفكر در گروههاي مختلف جوانان، نهال انقلاب توحيدي را براي مدتي آماده كرد.

[397]

در سختترين شرايط كه سلطهگران بيشترين فشار را بر مردم وارد ميكردند، نهضت فكري به پشتوانه تشيع سرخ همچنان رشد كرد و گسترش يافت. دكتر علي شريعتي با قلم گيرا و بيان شيواي خود، با تكيه بر مراحل انقلاب از گذشتههاي دور تا دوران اخير، به تبيين آغاز حركت و رابطه مردم و روحانيت و آنچه در به ثمر رساندن انقلاب مؤثر بود پرداخت و جامعه را از يك فرهنگ انقلابي عيني و اسلامي برخوردار و بهرهمند ساخت، او را همسنگ سيدجمال و اقبال لاهوري ميدانند كه نهضت فرهنگي بيداري مسلمانان را پايهگذاري كردند. مطالب صدها كتاب و جزوه او تا اعماق قلب و روح جوانان در داخل و خارج كشور نفوذ كرد و شهادتش درس تازهاي شد كه به روشنفكران غربزده آموخت كه چگونه عمل انقلابي و تسليم شهادتشدن از فكر انقلابي جداييناپذير است. در عين حال، روشن است كه پيشاپيش نهضت همواره شخصيت مقتدر امام امت خميني بزرگ، مايه واقعي اميد ملت مسلمان ايران و مستضعفان جهان نه تنها با دم عيسوي خود قلبها را زنده كرد و به حركت در آورد، بلكه با اشارهاي تاريخي يك قدرت جهاني دو هزار و پانصد ساله را به زير آورد و در پيش چشم جهانيان حكومت طاغوت را در زبالهدان تاريخ افكند.

دوم: نقش اجتهاد و مرجعيت; در اينجا لازم است نكتهاي را كه در تاريخ اسلام از اهميت خاصي برخوردار بودهاست يادآور شويم و آن مسئله فقاهت و اجتهاد است. اجتهاد، رسيدن به بالاترين سطح دانش و بينش ديني است; به طوري كه شخص مجتهد صاحب نظر و فتوا ميشود و بر اساس اصول فقهي در زمينه مسائل اجتماعي و سياسي روز (كه در اسلام، جزئي از مسائل ديني است) اظهار نظر ميكند و مسلمانان مؤمن به احكام قرآن از آن رأي و نظر پيروي كرده، خود را با وضع جديد منطبق ميكنند.

در عصر جديد كه استعمار سعي كرد از راههاي مختلف در جوامع اسلامي نفوذ كند و با استفاده از جهل و فساد دستگاه سياسي مملكت و از طريق تجمل پرستي و توسعه زندگي مصرفي در ميان توده مردم، آنها را از اصول انسانسازِ اسلام غافل سازد و دچار تشتت و پراكندگي نمايد، رأي و نظر صائب مجتهدان طراز اول، هرگاه كه قدرت بروز و ظهور يافت، جنبه كاملا سياسي پيدا كرده، به درگيري مستقيم ميان مرجعيت و دستگاه سياسي كه معمولا با فساد و ظلم و استبداد همراه بود منجر شد و اعمال نظر و فتواي مجتهدانِ قاطع و برگشتناپذير، قشر عظيمي از مسلمانان مؤمن را به ميدان مبارزه كشيد و معمولا به شكست يا، دست كم، عقبنشيني استبداد و استعمار انجاميد.

[398]

سوم: از مرجعيت تا رهبري; در ميان مراجع مختلف (كه معمولا در هر دوره، مورد تقليد مردم قرار ميگيرند) آن كه قدرت بسيج عمومي را پيدا كند و با شعارهاي مناسب و عمل انقلابي و فداكاري و نفوذ كلام خود، قشر عظيمي از جامعه را به تحرك وادارد و از اجتهاد در جهت جهاد و مقابله با دشمنان جامعه و دين استفاده نمايد، خواه ناخواه رهبري سياسي و انقلابي جامعه را نيز بر عهده خواهد گرفت و در اين صورت مرجعيت ديني و رهبري اجتماعي و سياسي، بالاترين قدرت مردمي را ايجاد خواهد كرد; به طوري كه همگان دستورات او را به عنوان امري واجب و لازمالاطاعه مورد توجه قرار داده، در اجراي آن كوشا خواهند بود. البته در همه حال، چنين رهبري كه بتواند با موفقيت راه مبارزه را دنبال كند در چارچوب اصول بنياني باقي خواهد ماند.

 


| شناسه مطلب: 78894